طبرانی از اسما بنت ابی بکر(رضی الله عنه) روایت نموده که گفت: هنگام

فتح پیامبر خدا(ص) به ابو قحافه (پدر ابوبکر صدیق(رض)) گفت:اسلام بیاور

تا در امان باشی(1). ازاسما(رضی الله عنه) روایت است که گفت:هنگامی

که پیامبر خدا(ص)وارد مکه شد و پس از حصول اطمینان در مسجد نشست

ابوبکر(رض) ابوقحافه را نزدش آورد.................

برای مشاهده ادامه ماجرا لطفا به(ادامه مطلب) مراجعه فرماید.

از ابو عمران روایت است که گفت: عمر (رض) بر راهبی گذشت و در آنجا توقف نمود،

راهب را صدا کردند و به او گفته شد:امیر المومنین امدخ است.

وی بیرون آمد.....................

بقیه  ماجرا را در (ادامه مطلب) مشاهده فرماید.

از مقداد بن عمر روایت است، که گفت : من (حکم بن کیسان) را اسیر گرفتم

امیر ما خواست تا گردن وی را بزند، من عرض نمودم: وی را بگذار تا با خود نزد

پیامبر(ص) ببریم (امیر مان این درخواست مرا پذیرفت ، و ما او را با خود نگه داشتیم)

تا این که نزد پیامبر خدا(ص) آمدیم. پیامبر (ص) وی را به اسلام دعوت نمود و این کار

به طول کشید. عمر (رض)که دیگر از طول کشیدن دعوت و ایمان نیاوردن وی بی قرار

شده بود گفت:ای پیامبر خدا ، با این مرد چه صحبتی می کنی؟ به خدا سوگند این

مرد تا ابد اسلام نمی اورد، بگذار تا گردنش را بزنم و راهی جایگاهش جهنم گردد........

ادامه ماجرا را در (ادامه مطلب) بخوانید.

از ابن عباس(رض)روایت است که گفت:پیامبر(ص)کسی را نزد

وحشی پسر حرب قاتل حمزه(رض) جهت دعوت وی به اسلام

فرستاد وحشی برای پیامبر(ص)پیام فرستاد که:ای محمدچگونه

مرا دعوت می کنی در حالی که خودت بر این باور هستی کسی که

قتل نموده،شرک اورده،یا زنا نموده باشد جزای گناه را میبیند،و روز قیامت

عذاب وی دو چندان کرده می شود،و با ذلت و خواری در آن برای همیشه

باقی می ماند، و من این کار را انجام داده ام ایا برای من رخصت

یا درگذشتی میبینی؟ اینجا بود که..........  برای مطالعه

ادامه ماجرا به (ادامه مطلب) مراجعه فرماید.

طبرانی از ابووائل رضی الله عنه روایت نموده گفت خالد بن ولید رضی الله عنه نامه ای به اهل فارس نوشت که انها را

به سوی اسلام دعوت کند. برای مشاهده متن نامه لطفا به (ادامه مطلب)مراجعه فرماید.

در حدیث آمده که پیامبر(ص) روز خیبر فرمود:فردا این پرچم را برای مردی  خواهم داد که خداوند به دستان وی فتح را نصیب می کند

وی خدا و پیامبرش را دوست دارد و خدا و پیامبرش او را دوست می دارند. راوی میگوید: مردم شب خود را درین فکر و گفتگو

سپری نمودند که پرچم به کدام یک از آنها داده خواهد شد.چون صبح نمود همه نزد پیامبر(ص) رفتند و هر کسی امیدوار

بود که پرچم به او داده خواهد شد. ((برای مشاهده بقیه مطلب لطفا به (ادامه مطلب) مراجعه فرماید.))